درباره پلتفرم پل
پلتفرم پل یک مرکز نوآوری و خلاقیت در زمینه دیزاین است. اینجا متخصصهای رشته های مختلف دیزاین گرد هم جمع می شوند و تلاش می کنند تا ایدههایی نو را پیدا کنند و آن را در نهایت خلق کنند. ارتباط این افراد در بستر فضای کار اشتراکی، برگزاری ایونتها و کارگاههای مختلف و فعالیتهای دیگر شکل می گیرد و کمک می کند تا آنها شبکه ای قدرتمند را بین یکدیگر تشکیل دهند. ما میخواهیم با سنتز ایدهها و فکرها در این گلخانه به شکل گیری نهالهای کوچک کسب و کارهای دیزاین محور کمک کنیم. و امیدواریم این نهالها روزی به درختهای تنومند تبدیل شوند.
چشمانداز پلتفرم پل
نهایت و غایت پل این است که آدم های بیشتری را به هم وصل کند، محلی باشد تا افراد، سازمانها و برندهای صنعت بیشتر با یکدیگر در ارتباط باشند. ایجاد فهم مشترک از مسئله های صنعت تبلیغات فرهنگی یکی از مهمترین دغدغهها و چشم اندازهایی است که ما در پلتفرم پل نوآوری را آرزو می کنیم.
مأموریت پلتفرم پل
داستان پل از خیلی قبلتر شروع شده است! از وقتی پل دزفول ساخته شد، حدود هفده قرن پیش!پلها ساخته می شدند تا راهها نزدیک تر، موازی کاریها کمتر و آدم ها با هم دوست تر باشند.پل یک محل خاص نیست! هر کسی، هر جایی می تواند پل باشد و به وصل شدن آدم ها به هم کمک کند، پس بیایید تا می توانیم پل بسازیم.

داستان پل
این قصه ی یک سفر است. سفر از لانه ی امن و آرام و کوچکمان، به جهان سخت و بزرگ و هیجان انگیز بیرون. ما خانه ای داشتیم؛ کوچک، اما گرم و پر رویا. در آن جا با رنگ و نقش سرگرم بودیم. همه ی جهان ما آن خانه ی کوچک بود. مراقب وجب به وجبش بودیم و برای هر نقطه اش، هزاران نقشه داشتیم. هرروز زیباترش می کردیم و بیشتر وابسته اش می شدیم.

تا آن که یک روز سیل آمد. آن روز فهمیدیم که خانه مان را جای غلطی ساختیم، اما دیگر خیلی دیر شده بود. از آن خانه، ما ماندیم و یک کوله پر از آمال و آرزو.

دلتنــگ ســکون بودیــم، پــس بــه اولیــن شــهر کــه رســیدیم، چــادر زدیــم کــه بمانیــم. شــهر اول، شــهر شــلوغی بــود، پــر از تولیــد انبــوه و کارهــای تــکراری. مــا امــا بــه دنبــال تــکرار نبودیــم. مــا تشــنه ی خلــق بودیــم، تشــنه ی کار عمیــق و دست ســاز و از جــان برآمــده. تصمیــم گرفتیــم کــوچ کنیــم. کوله مــان را برداشــتیم و بــه راه افتادیــم. کــوچ ســخت بــود. تــازه فهمیدیــم در جزیــره ای گیــر افتادیــم. بــی معــبری برای رســیدن بــه شــهرهای دیگــر. روزهــا شــنا کردیــم و رفتیــم و رفتیــم تــا بــه جزیــره ای تــازه رســیدیم.

شــهر قشــنگی بــود؛ پــر از رنــگ و نقشهای زیبا. پــر از آدمهـای هنرمنــد و عمیــق. وقتــی ازشــان پرســیدیم چرا هیــچ راهـی بیــن خودشــان و باقــی شــهرها ندارنــد، گفتنــد کــه سالهاســت همینطور زندگی کردهاند. مــا امــا نمی خواســتیم جهانمــان، پــر از جزایــر جــدا از هــم باشــد. دوســت نداشــتیم کــه جهــان آدمهــا خالــی از دیــگری و کوچــک بمانــد. میخواســتیم همدیگــر را بشناســند، و جهانشــان بــا شــناخت هــم، بزرگتــر و عمیقتــر شــود. روزهــا رفتیــم و آمدیــم. بــا اهالــی شــهر صحبــت کردیــم. آن هــا هــم دوســت داشــتند کــه باقــی جهــان را ببیننــد و بشناســند و بــاِ متفــاوت بــا خودشــان، آشــنا شــوند.

تنهــا راه، ســاختن بــود. بایــد پلــی میســاختیم. امــا آســان نبــود. تــا بــه حــال پلــی نساخته بودیم، بلده راه نبودیــم. ابزارش را نداشــتیم، امــا ادامــه دادیــم. روزهــا و شــبها ادامــه دادیــم، تــا اولیــن پــل را ســاختیم. ســاختن، باشــکوه و زیبــا بــود. دیــدن این کــه جهــان آدمهــا بــه قــدر اتصــال دو جزیــرهی جــدا از هــم بزرگتــر شــده، خســتگی را از تنمان بیرون میکرد. آنقــدر کــه بــه لــذت ســاکن شــدن و خانــه ای داشــتن ترجیحــش دادیــم

حــاال جزیــره بــه جزیــره و شــهر بــه شــهر ســفر میکنیــم و پــل میسازیم با هر پلی که میسازیم آدمهــای تــازهای را میبینیــم و میشناســیم، چیزهــای تــازهای را کشــفو پیــدا میکنیــم، چیزهایــی کــه تــا قبــل آن نــه دیــده بودیــم و نــه حتــی میدانســتیم کــه هســتند! حــال دیگــر مــا تنهــا پــل ســازان ایــن سرزمیــن نیســتیم. روز بــه روز و شــهر بــه شــهر، جمــع کوچکمــان بزرگتــر میشــود.

مــا، شــهری نداریــم. خانــهای هــم نداریــم. یعنــی نخواســتیم کــه جــای کوچــک و امنــی برای خودمــان بســازیم و در خودمــان بمانیــم. مــا ســازندگانی خانــه بــه دوشــیم و بــا دســتهای خودمــان، هرجــا کــه لازم باشــد، پــل میســازیم. پــل برای مــا یعنــی ســاختن راهــی برای حــل کــردن مســئلههایمان .

گاهــی برای رســیدن بــه شــهری تــازه و شــناختن اهالــیاش، گاهــی برای ســاختن چــیزی کــه نداریــم، گاهــی برای یادگرفتــن آن چــه نمیدانیــم. ما خانه و شهری نداریم، اما هر جا پلی ساخته شود، ما همان جاییم. بــودن مــا از اولیــن پــل تاریــخ کــه هفتــاد قرن پیــش در دزفــول ســاخته شــده اســت، تــا زمانــی کــه مــا نباشــیم و دیــگران برای کشــف جهــان و آدمهایــش، پــل بســازند، کــش مــی آیــد و هرجــا پلــی هســت، خانــه ی امیــد و آرزوهــای مــا آن جاســت.
